باز پاییز؛
پادشاه فصل ها.
کاش می دانست چقدر دلتنگش شده بودم.
او می آید و باز دلم می گیرد.
باز بی صدا فریاد می کنم.
باز بیشتر از هربار احساس تنهایی می کنم.
باز اختلاط اشک و باران.
باز شب گردی در شب های مه گرفته
باز «تیر» می کشم و مستانه سرفه می کنم.
باز دردگلو
باز سینه پهلو
باز صدایم می گیرد
باز نفس می کشم و خفه می شوم!
باز قدم زدن در قبرستان سرد و خلوت.
باز سرما و سوز استخوان سوز
باز لذت لرزیدن تا صبح روی بام شهر، آن هم وقتی همه خوابند
باز صدای تندبادهای دلهره آور شبانه
باز افتادن دانه دانه برگ ها روی زمین
باز آواز خش خش برگ ها زیر پا
باز صدای جاروی رفتگر قبل طلوع
باورم نمی شود،
پاییز دوباره می آید.
درباره این سایت